های رمان

Hi Roman

رمان یک عاشقانه ارام نوشته نادر ابراهیمی

ژانر عاشقانه

 

قسمتی از رمان 

مرد، بی آنکه نگاه از رودخانه و قلاب وموج برگیرد گفت: حرف تو این است که برای دلنشین ساختن  زندگی ، باید که با واقعیت ها قطع ارتباط کنیم. اینطور نیست؟مه، یک پدیده کاملاً واقعی است، دوست من!تو اما از مه واقعی حرف نمیزنی، دختر! تو نمیگویی:«بیا درمه زندگی کنیم، آنطور که چوپان های کندوان در مِه زندگی میکنند. »

تو از تصور مه سخن میگویی،و این مه خیالی  تو، مثل کابوس است و از کابوس  مه به باران  رویا نمیشود رسید چه رسد به بلور شفاف  واقعیت. وَهمِ مِه ، سراسر روزمان را شب خواهد کرد، و در شب مه آلود،ستاره هایمان را نخواهیم دید.مه البته گاه خوب بوده و خوب خواهد بود: شعر، لطیف، عطر آگین،خیال انگیز:آنگاه که من، کنار پُل، ایستاده بودم، در قلب مه، با چند شاخه نرگس مرطوب، به انتظار تو، و تو در دورن مه پیدا شدی ، مه را شکفتی و پیش آمدی،

و با چشمان سیاه سیاهت دمادم واقعی تر شدی، تا زمانی که من واقعیت گلگون گونه های گل انداخته ات را بوییدم ، آنگونه که تو، گلهای نرگس مرا می بوییدی، و از اینکه به انتظارت ایستاده ام، با گونه های گلگون رکشتکردی، و با هم، دوان، در درون مه، به خانه رفتیم. آنگونه گاه، نه همه گاه.تا وقتی بچه ها بزرگ نشده اند از اینطور شوخی های معطر به عطر نرگس کازرون ممکن است. بچه ها وقتی بزرگ شوند، ما را به خاطر یک نگاه عاشقانه هم سرزنش خواهند کرد بچه ها وقتی بزرگ شوند، دیگر بچه نیستند؛ و من، از بزرگها، به خاطر آنکه عاشقانه نگاه کردن را میدانم، خجل نخواهم بود.

به من چه ربطی دارد آنها کارشان را نمیدانند؟ در کمال کهنسالی، حتی یک روز قبل از پایان داستان هم میشود با یک دسته نرگس شاداب، یک شاخه نرگس، در قلب مهی که وَهمی نباشد …

 

دانلود رایگان رمان یک عاشقانه ارام فرمت pdf

رمان تقاص نوشته هما پور اصفهانی

 

ژانر عاشقانه 

 

قسمتی از رمان 

با سر و صدایی که از بیرون می اومد به زور چشمامو باز کردم.
آفتاب از پنجره های بلند و سلطنتی اتاقم روی فرشای‬ ابریشمی پهن شده بود.
از تختخواب بزرگ یه نفر و نیمم پایین اومدم و حریری رو که مثل پرده از بالای تخت آویزون‬ شده بود و دور تا دور تختم رو می گرفت مرتب کردم.

با دیدن تابلوی قشنگم که به دیوار بالای تخت بود لبخندی زدم‬ و سلام نظامی دادم.
کار هر روزم بود. قبل از خواب به تابلوم شب بخیر می گفتم و صبح به صبح بهش سلام می کردم.‬
‫دمپایی های راحتیمو که شکل خرس بودن پام کردم و شنل نازکی روی لباس خوابم پوشیدم.
چون اصلا حال لباس‬ عوض کردن نداشتم. جلوی آینه وایسادم و به خودم خیره شدم.
طبق روال بقیه روزا غر زدم:‬
‫- بازم یه روز دیگه. دوباره باید ول شم توی خونه.
حالم از تابستون به هم می خوره. کی می شه تموم بشه؟
یه‬ مسافرت هم نمی ریم دلمون باز بشه. خدایا یه کاری کن امروز حوصلم سر نره.
یا بزن پس کله ی سپیده پا شه بیاد…

 

دانلود رایگان رمان تقاص فرمت PDF

رمان یاسمین نوشته م. مودب پور

 

 

ژانر عاشقانه و طنز و غمگین 

 

قسمتی از رمان

کاوه … چرا اینقدر طولش دادی پسر … ترم تموم شد دیگه!

حالا کو تا دوباره بچه ها رو ببینم … داشتم ازشون خداحافظی می کردم … تو چی ؟

چرا سرت رو انداختی پایین و رفتی ؟ یه خداحافظی ای یه چیزی!

کاوه … هیچی نگو … من مخصوصاً رفتم یه گوشه قایم شدم!

به هر کدوم از این دخترا قول دادم که مامانم رو بفرستم خواستگاری شون!

الان همشون می خوان بهم آدرس خونه شون رو بدن!

تو همین موقع یه ماشین شیک و مدل بالا پیچید جلوی ما و با سرعت رد شد بطوریکه آب و گل توی خیابون پاشید به شلوار ما …

 

  دانلود رایگان رمان یاسمین فرمت PDF

رمان بامداد خمار نوشته فتانه حاج سید جوادی

 

ژانر عاشقانه 

 

قسمتی از رمان 

كاغذي برداشتم. يك كاغذ تميز، يك قطره كوچك عطر به آن زدم. يادم نيست چه عطري بود. عطري بود كه مادرم به من داده بود. فرنگي بود. گرانقيمت بود. براي روزهاي خواستگاري بود. دور و بر كاغذ را گل كشيدم و رنگ كردم. روبان كشيدم. بلبل كشيدم. شايد يكي دو هفته طول كشيد. نقاشي مي‌كردم و فكر مي‌كردم چه كنم. عقلم مي‌گفت دست بكشم. ولي بيچاره نگفته مي‌دانست كه باخته است. مي دانست كه نمي‌توانم. مي‌خواستم به حرف عقلم گوش كنم. براي خودم هزار دليل و منطق آوردم. قسم مي خوردم كه نخواهم رفت. ولي انگار ميخ آهنين در سنگ مي كوبيدم. مي‌دانستم كه خواهم رفت. خود را با سنگ به مهلكه خواهم انداخت.

چيزي مي‌گويم و چيزي مي‌شنوي. در آن زمان عاشق شدن يك دختر پانزده ساله خود مصيبتي بود كه مي‌توانست خون بر پا كند. چه رسد به نامه نوشتن. چه رسد به رد كردن خواستگار. عاشق شدن؟ آن هم عاشق نجّار سر گذر شدن؟ اين كه ديگر واويلا بود. آن هم براي دختر بصيرالدولملک. فكر آن هم قلب را از حركت مي‌انداخت. خون را سرد می‌كرد. انگار كه آب سر بالا برود. انگار كه از آسمان به جاي باران خون ببارد. با شاخ غول در افتادن بود كه من در افتادم و نوشتم. آرزويي را كه بر دلم سنگيني مي‌كرد، عاقبت نوشتم...

 

دانلود رایگان رمان بامداد خمار فرمت PDF

 

رمان در همسایگی گودزیلا نوشته انیلا 


 

 

ژانر طنز و عاشقانه وکلکلی و هیجانی

 

قسمتی از رمان 

 

پاشو رها بلند شو ببینمچقدر می خوابی دختر؟!پاشو!!دیرشده!
این دیگه کیه کله ی صبحی؟؟؟
انگار فکرم و بلند گفتم چون یارو بایه صدای مسخره ودرحالیکه ادای دخترای لوس و درمیاورد گفت: ارغوان هستماز آشناییتون خوش بختم وشما؟؟!!(وبعدش دوباره صداش جدی شدو عصبی گفت:) پاشو ببینمتومن و نمیشناسی؟!!!!!!جلسه معارفه راه انداخته واسه منپاشودیرشده!
دههیه امروز و میخواستیم کلاسارو بپیچونیم و نریمااین خانوم اومده مارو باخودش ببرهچشمام و بازکردم و روی تخت نشستم کلافه گفتم:
اهاریمن حوصله دانشگاه ندارم!بیخیال شو.
– 
یعنی چی حوصله دانشگاه نداری؟!
– 
یعنی اینکه حسش نیست!بیخیال شو دیگه ارغوان.
– 
امروز باحسینی کلاس داریما!
– 
خب داشته باشیم.
– 
خب داشته باشیم؟!تومی فهمی داری چی میگی؟دلت میخواد سرمون و ببره بذاره رو سینمون؟
پتورو کشیدم روی سرم وبا لحن خواب آلودی گفتم:اون هیچ کاری ازدستش برنمیاد.
وچشمام و بستم.
– 
رها!!!اذیت نکن دیگه.پاشو!
– 
بیخیال شو!دیشب دیر خوابیدم،خوابم میاد.الانم سرم درد میکنه!
– 
چه غلطی می کردی که دیر خوابیدی؟!
همون طور که چشمام بسته بود و سعی می کردم بخوابم،

باشیطنت گفتم:داشتم باآقامون اس بازی می کردم،نفهمیدم زمان چجوری گذشت!عشقه دیگه!
ارغوان خندید وبه سمتم اومد.

پتو رو از روی سرم کنار کشیدوگفت:پاشو ببینم!خرخودتیخدا پسِ کله هیچکی نمیزنه که بیاد بشه آقای تو!
چشمام و بازکردم و باشیطنت گفتم:خیلی دلشم بخواد!دختر به این ماهی!مثه پنجه آفتاب می مونم.
ارغوان باخنده گفت:توازخودت تعریف نکنی،کی تعریف کنه؟!
خندیدم وگفتم:عزیزم من چه از خودم تعریف کنم،چه نکنم،تعریفی هستم!
– 
اوهو!اعتماد به سقفتون تو طحالم خانوم!
بعداز گفتن این حرف،درحالیکه داشت پتو رو جمع می کرد

گفت:پاشو ببینم!مرده شوره ریختت و ببرن!میدونی ساعت چنده؟!7:45!پاشو!پاشو بریم که امروز دخلمون اومده!

 

   دانلود رایگان رمان در همسایگی گودزیلا فرمت PDF

رمان بی بی بیدل نوشه یاسمین منصوری

 

ژانر عاشقانه و هیجانی و اجتماعی

 

قسمتی از رمان

صدای غاروغار کردن کالغی نشسته بر سیم های

ردیف و نازک تیرهای برق که پشت پنجره صف

کشیده اند، تنها صدایی است که جرات پیده کرده

با صدای تیک تاک کشنده ی ساعت همراهی

کند!

همیشه باور داشته ام کالغ ها، جسورترین موجودات

کره ی زمین هستند حتی با وجود اینکه

خیلی ها می گویند، کالغ ها بی اندازه ترسو اند.

دادن خبرهای بد جسارت می خواهد آن هم به

زن های مفلوکی که تنها چشم امیدشان به جایی

خارج از این پنجره هاست که شاید همین حاال

مرد مهربانشان چمدان را بگیرد بین مشت قوی اش و آن را جلوی چشمشان باز کند.

لباس هایش که گرد تنهایی گرفته را بیرون بکشد و بگوید

نه نگوید

با نگاهش بفهماند که آمده تا بماند که بی بانوی

خسته اش نمی تواند زندگی کند! که روزگارش

نمی گذرد…

 

دانلود رایگان رمان بی بی بیدل فرمت PDF

 

رمان راز یک سناریو نوشته مریم موسیوند

 

ژانر عاشقانه و معمایی و ترازدی

 

قسمتی از رمان 

“چرا اینجوری شد؟ چرا آخر راهم شد اینجا؟ کیو باید مقصر بدونم؟ خدا؟ خودم؟ دیگران؟داداش که با دو کلمه
حرف رفت پی زندگی خودش و تنهام گذاشت؟ اون که با گفتن یک کلمه، معجزه، منو به اینجا کشوند؟ شاید
اگه یه کم انصاف داشته باشم این وسط، داداش از همه بی تقصیرتر بود. اون گفت راهی که داری میری به
هیچ جا نمیرسه… هیچ جا… حتی آخرش بن بست هم نیست، که اگه بن بست باشه میدونی حداقل به یه جایی
رسیدی و دیگه باید وایسی یا درجا بزنی یا سرت بره تو شکمت و برگردی . داداش گفت راه من آخر نداره تا ته
زندگیمو به گند می کشه و من تا آخر عمرم سرگردونم… ولی من برای اولین بار تو روش وایسادم ، گفتم
تصمیمو گرفتم و تا آخرش میرم. حالا من اینجام و دارم تو نا کجا آبادی که داداش هشدار داده بود با شونه
هایی افتاده راه میرم بی هدف، بی انگیزه و راه بی برگشت. تو این یک سال از همه کشیدم… خانواده… دوست…
همکار… غریبه و آشنا. زخم زبون، قضاوت نادرست، نگاه تحقیرآمیز، متلک ها تمام وجودمو به درد آورد.”
خسته از این همه پیاده روی بی مقصد روی صندلی ایستگاه اتوبوس نشست. هوا تاریک تاریک بود. باران
همچنان می بارید. از تعداد ماشینها کاسته شده بود و کمتر آدمی در خیابان دیده میشد. می دانست الآن در خانه
ولوله ای به پاست ولی او تا تصمیمی نمی گرفت، به خانه بازنمی گشت. حالا که پشتش خالی بود، حالا که
فهمید آخر راهش، جاده ی پر پیچ و خمی که انتهایش مه گرفته بود، اینجاست، حالا که معجزه اش را تحویل
داده بود و تمام رازها برملا شده بود، حالا که حکمت معجزه را فهمیده بود، دلش می خواست عاقلانه تصمیم
بگیرد. تصمیم بگیرد چه کسی را فدای چه کسی کند

 

   دانلود رایگان رمان راز یک سناریو فرمت PDF

رمان کلاهداران نوشته مرجان فریدی

 

ژانر طنز و کلکلی و عاشقانه 

 

قسمتی از رمان 

من همه ی کلاه ها رو می ندازم هوا …من باید کلاه هستی رو بگیرم … هستی مال منو … باران مال محیا و محیا مال بارانو … اماده ۳۲۱ و کلاه ها رو هم زمان پرت کردیم هوا … هممون مث این گاوا هستن که پارچه ی قرمز می بینن رم می کنن … تندتند این ور و اون ور می دوییدیم تنها یک قدم دیگه مونده بود تا دستام به کلاه انابی هستی برسه که باران درحالی چشماش لوچ شده بود و مث جت لی پرش یک متری می زد تا کلاه و بگیره روم فرود اومد و با صدای الناز که گفت
تموم چشمام و باز کردم

احساس کردم همسایه مون که مث بلدزر می مونه روم افتاده … به سختی بارانو پرت کردم اون ور و گفتم: خاک تو سر هشت پات کنن با دیدن باران که کلاه من دستش بود و هستی و محیا کلاه به دست فهمیدم که باید چن ماه گچ و رو پام تحمل کنم … اما اخه چرا … اقای داوری  .. همین که گفتم همین الانشم به خاطر رتبه ی بالاتون تو رشتتون و شاگرد بودنتونه که اخراج نشدین! … خودم ترتیب انتقالتون و دادم

الناز: خوب اقای مدیر ما چی کار کردیم که می خواید از این دانشگاه انتقالمون بدین … با حرص به پای گچ گرفتم که به خاطر ضربه ی هستی بود نگاه کردم … اقای داوری مدیر دانشگاه با اخمای در هم گفت …

 

دانلود رایگان رمان کلاهداران فرمت PDF